همه چیز دونی
می گویند زمان های دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعت ها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید.به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید. شاهزاده دلش برای پسر سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت:" جوان! به جای بی کار نشستن وزل زدن به این تخته سنگ! بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده ای برای خود بسازی!" و پسرک در مقابل چشم های حیرت زده ی پرنس مصمم و جدی به سوی برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد:" من همین الان در حال کار کردن هستم!" و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.
پرنس از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه باشکوه و به یاد ماندنی از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسرک "میکل آنژ " بود!!!
نوشته شده توسط: فاطمه کاظمی پور
:: کل بازدیدها
:: :: بازدید امروز
:: :: بازدید دیروز
::
:: اوقات شرعی ::
:: درباره من :: :: لینک به وبلاگ ::
:: اشتراک ::
RSS
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
1408
0
1